یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت کتابخانه عمومی مسعود دهقانی محمدآباد...
ما را در سایت کتابخانه عمومی مسعود دهقانی محمدآباد دنبال می کنید
برچسب : حکایات,زاکانی,آزادی,رساله,اخلاق,الاشراف,سخاوت, نویسنده : mmohammadabadlibrarya بازدید : 114 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:03